چشمانشان از شعف می درخشید:درخشش شعله ی کوچکی که درست هنگام ضرورت روشن میشد و همین که نیازی به آن نبود، صرفه جویانه خاموشش می کردند. (ص۴)

خوش به حال تو که جاه طلب نیستی.

گفت:تو هم، اگر بخواهی، می توانی مثل من باشی. گفت:نمی خواهم! (ص۵)

 

از خوابیدن وحشت داشت؛ 
در زمانی که تو خوابیده ای کسان دیگری هستند که بیدارند و تو هیچ نفوذی بر آنان نداری.(ص۸)

 

به او غبطه می خورم. نمی داند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمی داند که آدم های دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است. من می خواهم هرچیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه چیز را می خواهم؛ و دست هایم خالی است. به او غبطه می خورم. مطمئنم که نمی داند ملال یعنی چه.(ص۸)

 

نگاهی اشمئزازآمیز به اثاث روستایی و پارچه ی دیواری روشن اتاق انداخت. از آن گونه اتاق های هتل نفرت داشت:اتاق هایی بی هیچ ویژگی که بسیار آدم ها در آن ها زندگی کرده بودند بی آن که از خود اثری به جا گذارند و از او نیز هیچ اثری آن جا باقی نمی ماند. 

من اینجا نخواهم بود و هیچ چیز اینجا تغییر نخواهد کرد. با خود اندیشید:"مرگ یعنی همین. کاش دست کم جای ما در فضا خالی می ماند و باد در آن می دمید و زوزه می کشید؛ اما نه؛ با رفتن ما هیچ شیار و شکافی به جا نمی ماند." (ص۱۵)

 

همه می میرند

سیمون دوبوار

نشر نو- تهران۱۳۶۲

 

+پست ادامه داره.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تکنولوژي ابادی (روستا ) در سیستان دیزل ژنراتور - قیمت دیزل ژنراتور Kyle کسب و کار اینترنتی خبر داغ روز تجهیزات دندانپزشکی شماره مجازی