همه می میرند
سیمون دوبوار
خوش به حال تو که جاه طلب نیستی.
گفت:تو هم، اگر بخواهی، می توانی مثل من باشی. گفت:نمی خواهم! (ص۵)
از خوابیدن وحشت داشت؛
در زمانی که تو خوابیده ای کسان دیگری هستند که بیدارند و تو هیچ نفوذی بر آنان نداری.(ص۸)
به او غبطه می خورم. نمی داند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمی داند که آدم های دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است. من می خواهم هرچیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه چیز را می خواهم؛ و دست هایم خالی است. به او غبطه می خورم. مطمئنم که نمی داند ملال یعنی چه.(ص۸)
نگاهی اشمئزازآمیز به اثاث روستایی و پارچه ی دیواری روشن اتاق انداخت. از آن گونه اتاق های هتل نفرت داشت:اتاق هایی بی هیچ ویژگی که بسیار آدم ها در آن ها زندگی کرده بودند بی آن که از خود اثری به جا گذارند و از او نیز هیچ اثری آن جا باقی نمی ماند.
من اینجا نخواهم بود و هیچ چیز اینجا تغییر نخواهد کرد. با خود اندیشید:"مرگ یعنی همین. کاش دست کم جای ما در فضا خالی می ماند و باد در آن می دمید و زوزه می کشید؛ اما نه؛ با رفتن ما هیچ شیار و شکافی به جا نمی ماند." (ص۱۵)
همه می میرند
سیمون دوبوار
نشر نو- تهران۱۳۶۲
+پست ادامه داره.
همه می میرند، سیمون دوبوار
:
اما در زمان بیکرانه هیچ کاری نمی ماند که ارزش آغازیدن،کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان که هر لحظه اش برای انسان های میرا، ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایان ناپذیری می شود که او در امتدادش سرگردان و یله است.همه ی آنچه جست و جو می کرده، پوچ و تباه می شود. انسان هایی که دوست می دارد می میرند و خاک می شوند
و مرگ عزیز. مرگی که زیبایی گل ها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بی باکی و جانفشانی و از خود گذشتگی او معنی می دهد، مرگی که همه ی ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا می گریزد.
+ به علاوه ی چای به لیمو و گل محمدی و شیرینی
+ عین اغلب اوقات در زیرزمین، با نمای ریزش برف از پنجره!
درباره این سایت